نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

مسروره به شدت از رفتار ماهان، ناراحت شده بود؛ هنوز هم، پس از اینهمه سال زندگی مشترک، شوهرش برای تصمیمات زندگیشان، با او مشورت نمی کرد، حتی در مورد تربیت بچه هایشان؛ و این مسئله زمانهایی بیشتر اذیتش می کرد که ماهان، تصمیماتی اشتباه، اتخاذ می کرد؛ درست مثل همین الآن! فرق گذاشتن بین بچه هایشان، آشکارا عملی اشتباه بود و اینکار، هر دوی آنها را آزار می داد. رامیس، تازه بهبود یافته بود و زندگی عادیش را از سر گرفته بود؛ همینکه تصمیم گرفته بود، دوباره درس بخواند، برای او، حرکت و فعالیتی بزرگ بود؛ کار کردن همزمان، فشار فوق العاده ای به او وارد می کرد و ممکن بود، دوباره او را به عقب براند و حتی از درس خواندن پشیمان کند. و در مورد آمیتیس: او همواره به سختی تلاش می کرد و موفقیتهای چشمگیری را به دست می آورد، اما انگار همه حواس ماهان به رامیس بود و اصلاً آمیتیس را نمی دید! این رفتار او، رابطه بچه ها را نیز، خراب می کرد؛ اما... وقتی با وجود اینکه مسروره دکتر و استاد موفقی بود، اما ماهان هیچگاه او را به حساب نمی آورد و همواره به تنهایی تصمیم می گرفت، مسروره چه کاری از دستش برمی آمد!؟ ماهان به طرز عجیبی به رئیس بودن، معتاد بود و حرفهای مسروره نیز، تأثیر چندانی بر او نداشت. پس از اینهمه سال زندگی مشترک، مسروره می اندیشید که واقعاً چرا با این مرد خودرأی، ازدواج کرده است!؟



:: موضوعات مرتبط: قسمت 26-30 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 83
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 21 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

ماهان نگاهی به رامیس انداخت که سر به زیر و در فکر فرو رفته، مشغول خوردن صبحانه اش بود. از گوشه چشمش، آمیتیس را نیز می دید که در حالیکه صبحانه می خورد، گاهی نگاهی به رامیس می انداخت و گاهی به پدرشان. مسروره نیز متوجه شده بود که اوضاع کمی غیرعادی است و از این وضع، خوشش نمی آمد. پس از طوفان هولناکی که پشت سر گذاشته بودند، هیچ یک تمایلی به یک ماجرای هیجان انگیز دیگر نداشتند و اشکال کار آنجا بود که رامیس، هرگاه دچار مشکل می شد، سکوت اختیار می کرد و در خودش فرو می رفت. ماهان، همانطور که با دقت، حرکات رامیس را زیر نظر داشت، پرسید:" خب، رامیس! دانشگاه چطور بوده تا حالا!؟" رامیس، سرش را بالا آورد و نگاهش به نگاه نافذ پدرش گره خورد و احساس خطر کرد، او این طرز نگاه کردن موشکافانه پدرش را خوب می شناخت! جرأت نکرد تا نگاهی به آمیتیس بیاندازد تا ببیند او چیزی لو داده است یا نه! خوب می دانست، پس از اعتصاب طولانی ای که کرده بود، اکنون که دوباره به تحصیل روی آورده بود، پدر قدرتمندش، هر آنچه را که موجب کوچکترین خللی در تحصیل او می شد، با تمام توان نابود می کرد و او این را نمی خواست! او کوچکترین تنشی را برای خانواده اش نمی خواست! آنها بیش از حد به خاطر او زجر کشیده بودند و علاوه بر این، رامیس خودش از پس مشکلاتش برمی آمد. سعی کرد صدایش آرام و مطمئن باشد و با کمی طنز، فضا را تلطیف کند:" بابا! دو روز که بیشتر از دانشگاه نگذشته!... روز اولم که کلاً تعطیل بود!... خبر کجا بود با این وضعیت!" و به روی پدرش لبخند زد تا او را مطمئن سازد، اما پدرش همچنان نافذانه نگاهش می کرد؛ و بدتر از آن، این بود که در واکنش حرفهای او، آمیتیس با حرکتی ناگهانی، به سمت رامیس برگشت و با تعجب نگاهش کرد و بعد هم به پدرش نگاهی انداخت. رامیس، حتی به سمت خواهرش، برنگشت تا عکس العمل او را ببیند یا چیزی به او بگوید تا مبادا شک پدرش را برانگیزد، اما حتی این عکس العمل او، بیشتر شک ماهان را برانگیخت. اکنون مسروره نیز احساس خطر می کرد و نمی دانست چه باید انجام دهد!

ماهان، نگاهش را به سمت میز غذا برگرداند و در حالیکه لقمه ای برای خودش، درست می کرد، خونسرد پرسید:" امروز ساعت هفت و نیم صبح، کلاس داری؟" هر سه آنها می دانستند که ماهان از قبل، جواب سؤال را می داند و برنامه درسی رامیس را چک کرده است؛ این سؤال فقط از اینرو بود که ماهان، برای رامیس مشخص می کرد که تنها کار ضروری او، فعلاً فقط درس خواندن و کلاس رفتن بود، و اگر او اینکار را در برنامه اش نداشت، پس احتمالاً پدرش، برایش برنامه ای را در نظر گرفته بود! اما رامیس، دلش می خواست آنروز را زودتر به دانشگاه برود، تا هم سپیده را ببیند و هم خودش را برای توضیح دادن به باران، آماده کند. اما آیا می توانست، اینها را به پدرش بگوید؟!... البته که نه! صرفنظر از اینکه پدرش چه کاری با او داشت، او نمی توانست هیچ کسی را نسبت به پدرش، در اولویت قرار دهد. در سکوت، فقط به چهره آرام و همواره مصمم پدرش نگاه کرد. ماهان، لقمه غذا را به دهان برد و دوباره نگاه نافذش را به رامیس دوخت، و او زیر نگاه قدرتمند پدرش، مجبور به جواب دادن شد:" نه!... من امروز تا نه و نیم کلاس ندارم!" ماهان، لقمه اش را فرو داد و خیلی خونسردانه گفت:" خوبه!... چون می خوام برات یه شرکت بزنم و باید برای اداره کردنش آماده بشی!... برای شروع کار، خودم و چند تا از وکلام، کمکت می کنیم. میخوام از یکی از استادای بخشتونم، بخوام که کمکت کنه... برای همین یه برنامه از ساعتایی که برای درس خوندن، لازم داری، تهیه کن و به من بده تا برات یه برنامه برای کارت آماده کنم!" این تصمیم برای هر سه آنها، سنگین بود! اما ماهان، تنها انتظار یک واکنش را داشت: یک "چشم" واضح، که باید از سوی رامیس به او گفته میشد، همین!



:: موضوعات مرتبط: قسمت 26-30 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 65
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 21 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

جلوی میز آرایشش نشسته بود و در حالیکه آرایشش را پاک می کرد، در افکارش غوطه ور بود:" برای اینکه حسابشونو برسم، کافیه یه جوری به باران بفهمونم که رامیس، می خواسته ماشینشو از او پنهان کنه و عارش می شده او رو سوار ماشینش کنه؛ اینجوری دعواشون می شه و همه بچه ها جریانو می فهمن و هم از رامیس بدشون میاد که اینقد خسیس و ازخودراضیه، هم اون دو تا رابطه شون به هم می خوره!... فقط نمی دونم چه جوری بارانو از چشم همه بندازم!... شایدم نیازی نباشه کاری بکنم!... خود باران، با بچه ها خیلی نمی جوشه و اگه از رامیس هم ببره، کاملاً تنها می شه!... تنها مسئله مهمی که این وسط باقی می مونه، اینه که چه جوری اینکارو بکنم که کسی نفهمه همه چی زیر سر من بوده و وجهه ی خودم خراب نشه!... باید چند تا از بچه ها رو بندازم وسط که همه چی اتفاقی به نظر بیاد، نه اینکه همه بفهمن، من برا انتقام نقشه کشیدم!... منم هنوز خیلی با بچه ها، صمیمی نیستم،... اما به نظر میاد فریبا هم بدش نمیاد، این دو تا رو بزنه و فکرای خوبیم به سرش می زنه!... بذار ببینم نظر اون چیه!" و موبایلش را برداشت و شماره فریبا را گرفت.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 26-30 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 84
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 21 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

رامیس، فراموش کرد شماره باران را بگیرد، اما فریبا و شراره، برای هماهنگ کردن نقشه هایشان، خیلی سریع، شماره هایشان را رد و بدل کردند. بلافاصله پس از پیاده شدن شراره از اتوبوس، فریبا گوشیش را از کیفش بیرون آورد و با دوست پسرش، در آخرین ایستگاه اتوبوس، قرار گذاشت.

هنگامیکه فریبا در آخرین ایستگاه از اتوبوس پیاده شد، سهراب، پنج دقیقه ای بود که درون ماشینش، انتظار رسیدن او را می کشید. فریبا با دیدن او، از دور برایش دست تکان داد و شادمانه به سمتش شتافت. سهراب نیز با لبخند برایش دست تکان داد و از ماشین پیاده شد و به در آن تکیه داد. زمانیکه فریبا به چند قدمیش رسید، جلو رفت و با هم دست دادند و بعد سهراب در ماشین را برای فریبا باز کرد و او سوار ماشین شد. سهراب که بر روی صندلیش نشست، با عشق به فریبا نگاه کرد:" چه مانتوی خوشملی!" فریبا با ملاحت لبخند زد و سرش را کج کرد و با ناز گفت:" عشقم برام خریده!" سهراب شادمانه خندید:" خوش بحال شما و عشقتون!" این، همان آخرین مانتویی بود که سهراب، برای فریبا خریده بود. این تعریف فریبا، انرژی زیادی به سهراب داد. از شوق دیدن فریبا، آدرنالین خونش، قبل از آمدن فریبا بالا بود و اکنون هیجانش شدیدتر هم شده بود. ماشین را روشن کرد و با سرعت، درون خیابانها شروع به حرکت کرد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 26-30 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 84
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 21 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

به سردر رسیده بودند؛ شراره رو به فریبا پرسید:" کدوم اتوبوسو سوار می شی؟!" فریبا به رویش لبخند زد:" فرقی نمی کنه! هرکدومو که تو سوار شی، منم سوار می شم؛ فقط می خوام برم تو شهر، خرید." شراره در حالیکه به سمت یکی از اتوبوسها می رفت، از فریبا پرسید:" خوابگاهی هستی؟!"

- آره!... تو چی؟!

- نه، من اهل همینجام!... میرم خونه!

- خوش به حالت!... هنوز هیچی نشده، دلم برا خانواده م تنگ شده!

بر روی یکی از صندلیهای اتوبوس، کنار یکدیگر نشستند. همانطور که با یکدیگر حرف می زدند، فریبا ناگهاندستش را بر روی دست شراره گذاشت و با دست دیگرش، به طرف پارکینگ کنار دانشگاه، اشاره کرد:" اونجا رو!" شراره نیز توجهش به آن سمت، جلب شد؛ جائیکه رامیس، با عجله به سمت ماشینش در حرکت بود. شراره متفکرانه گفت:" این دو تا که خیلی با هم مچ شده بودن!... پس باران کو؟!" و در همانزمان، رامیس سوار ماشینش شد و دهان هر دوی آنها از تعجب بازماند. شراره با حیرت گفت:" وای! چه ماشینی!" اما فریبا خیلی سریع از حیرت خارج شد و به نقطه ضعفی که در کنار این ثروت می دید، می اندیشید:" به نظر میاد، رامیس خیلی عجله داره!... فکر کنم دلش نمی خواد بارانو با ماشینش برسونه!" شراره نگاهش را از ماشین رامیس که اکنون از پارکینگ خارج شده بود و به سرعت از دانشگاه دور می شد، برگرفت و به فریبا دوخت. فریبا لبخندی شیطنت آمیز بر لب داشت و چشمانش از شادی می درخشید و به حالت پیروزی ابروهایش را بالا داد.



:: موضوعات مرتبط: قسمت 26-30 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 75
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 21 ارديبهشت 1396 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد